معراج مؤمن

نویسنده

۱۰ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

یکى از خاطرات خوب من درباره نماز جماعت ، مربوط به آخرین روز اسارت است . آن روز وقتى متوجه شدیم که ظهر شرعى فرا رسیده ، پتوهاى داخل آسایشگاهها را در وسط حیاط پهن کردیم . از طرفى چون ماموران صلیب سرخ در آنجا بودند، نگهبانها چیزى به ما نگفتند و ممانعتى نکردند. ما هم از فرصت استفاده کردیم و به اتفاق حدود 600 نفر، نماز جماعت پرشکوهى را برگزار نمودیم.

منبع: سایت تخصصی نماز

در یکى از روستاهاى فیروزکوه ، جلسه بزرگداشت شهدا برپا بود و شهید امیر سپهبد صیاد شیرازى به عنوان سخنران دعوت شده بود. پس از مداحى و چند برنامه مرسوم دیگر از شهید صیاد خواستند سخنرانى بکند. ایشان پشت تریبون قرار گرفت و پس از شروع به صحبت با نام خداوند تبارک و تعالى و درود و صلوات بر پیامبر و آلش (علیهم السّلام) فرمود: روزى جلسه مهمى در مورد جنگ خدمت حضرت امام بودیم ، وقت نماز شد ، امام وضو گرفت و به نماز ایستاد و ما هم به تبع امام فهمیدیم وقت نماز است و نماز بر همه چیز ترجیح دارد. بعد شهید صیاد شیرازى با اشاره به وقت نماز به حضار فرمود: الان هم وقت نماز هست اگر خواستید بعد از نماز براى شما سخنرانى مى کنم. صحبت را تمام کرد و صفهاى نماز تشکیل شد و همانجا در اول وقت نماز جماعت برپا شد.

منبع: روزنامه جمهورى اسلامى ، 20 اردیبهشت سال 78

ابوبصیر گفت: بعد از در گذشت حضرت صادق - علیه السّلام- پیش ام حمیده رفتم تا او را در این مصیبت تسلیت بگویم. تا چمشمش به من افتاد شروع به گریه کرد من نیز از حال او به گریه افتادم آنگاه گفت: ابا محمد، اگر حضرت صادق - علیه السّلام- را هنگام مرگ مشاهده می کردی چیز عجیبی می دیدی. در آن لحظات آخر چشم باز کرده فرمود: هر کس بین من و او خویشاوندی هست بگوئید بیاید همه را گرد من جمع کنید سفارشی دارم.

ام حمیده گفت: تمام خویشاوندان آن جناب را جمع کردیم، در این موقع امام صادق - علیه السّلام- نگاهی به آنها نموده فرمود: ( ان شفاعتنا لاتنال مستخفاً بالصلوه) شفاعت ما خانواده به آن کسی که نمازش را سبک شمارد نخواهد رسید.

منبع: کتاب محاسن برقی، ج 1، ص 80.

هر وقت هنگام نماز می رسید امیرالمؤمنین - علیه السّلام - حال اضطراب و تزلزل پیدا می کرد. عرض می کردند شما را چه می شود که اینقدر ناراحتید. می فرمود: وقت امانتی که خداوند بر آسمان و زمین عرضه داشت و آنها امتناع از حمل آن ورزیدند، رسیده. در جنگ صفین تیری بر ران مقدسش وارد شد هر چه کردند در موقع عادی خارج نمایند نتوانستند، از شدت درد و ناراحتی آن جناب.

خدمت امام حسن - علیه السّلام - جریان را عرض کردند. فرمود: صبر کنید تا پدرم به نماز بایستد زیرا در آن حال چنان از خود بیخود می شود که به هیچ چیز متوجه نمی گردد. به دستور حضرت مجتبی در آن حال تیر را خارج کردند.

بعد از نماز علی - علیه السّلام - متوجه شد خون از پای مقدسش جاری است. پرسید چه شد؟ عرض کردند تیر را در حال نماز از پای شما بیرون کشیدیم.

منبع : کتاب انوار نعمانیه، ص 342

او از همان سنین کودکى به نماز اول وقت اهمیت مى داد و فضیلت نماز اول وقت را با هیچ چیز دیگر عوض نمى کرد. در دوران جوانى که به ورزش ‍ کشتى مى رفت روزى براى انجام مسابقات به اتفاق هم به سالن رفتیم . مسابقات فینال بود، در میان جمعیت به تماشا نشسته بودم که چند نفر از رقیبان با هم مبارزه کردند. نوبت به عباس [1]رسید. چند بار نام او را براى مبارزه خواندند، امّا او نبود و حاضر نشد، تا این که دست رقیب او را به عنوان برنده مسابقه بالا بردند. نگران شدم به خودم مى گفتم : یعنى عباس کجا رفته ؟ در جستجوى او بودم نگاهم به او افتاد که از درب سالن وارد مى شد. جلو رفتم و گفتم : کجا بودى ؟ اسمت را خواندند، نبودى ؟ گفت : وقت نماز بود، نماز از هر کارى برایم مهمتر است . رفته بودم نماز جماعت.[2]

[1] . عباس حاجى زاده بعدها در یکى از عملیاتها به فیض شهادت نائل آمد.

[2] .ستارگان خاکى ، ص 219.

 

هنگامی که حضرت رضا (علیه السلام) با دانشمند معروف عِمران صابئی مناظره می‌نمودند و بحث به جای حساس خود رسیده بود، یکباره حضرت از جای خود برخاستند و رو به مأمون کرده و فرمودند: موقع نماز است.

 

عمران عرض کرد: آقای من؛ پاسخ سؤالات مرا قطع نکن که قلبم نرم و آماده شده، امام (علیه السلام) فرمود: نماز می‌خوانیم و باز می‌گردیم.

منبع :عیون اخبار الرضا (علیه السلام)، ص154.

یکی از علماء از کربلا و نجف برمی گشت ولی در راه برگشت در اطراف کرمانشاه و همدان گرفتار دزدان شده و هر چه او و رفقایش داشتند، همه را سارقین غارت نمودند.

آن عالم می گوید : « من کتابی داشتم که سالها با زحمت و مشقّت زیادی آن را نوشته بودم و چون خیلی مورد علاقه ام بود در سفر و حضر با من همراه بود، اتفاقاً کتاب یاد شده نیز به سرقت رفت، به ناچار به یکی از سارقین گفتم من کتابی در میان اموالم داشتم که شما آن را به غارت برده اید و اگر ممکن است آن را به من برگردانید زیرا بدرد شما نمی خورد».

آن شخص گفت: « ما بدون اجازه رئیس نمی توانیم کتاب شما را پس بدهیم و اصلاً حق نداریم دست به اموال بزنیم ».

گفتم: « رئیس شما کجا است ».

گفت: « پشت این کوه جایگاه او است » .

لذا من به همراهی آن دزد به نزد رئیسشان رفتیم، وقتی وارد شدیم دیدم که رئیس دزدها نماز می خواند. موقعی که از نماز فارغ شد آن دزد به رئیس خود گفت:

« این عالم یک کتابی بین اموال دارد و آن را می خواهد و ما بدون اجازهی شما نخواستیم بدهیم ».

من به رئیس دزدها گفتم: « اگر شما رئیس راهزنان هستید، پس این نماز خواندن چرا؟ نماز کجا؟ دزدی کجا؟ ».

گفت: « درست است که من رئیس راهزنان هستم ولی چیزی که هست، انسان نباید رابطهی خود را با خدا به کلّی قطع کند و از خدا تماماً روی گردان شود، بلکه باید یک راه آشتی را باقی گذارد. حالا که شما عالمید به احترام شما اموال را برمی گردانیم ».

و دستور داد همین کار را کردند و ما هم خوشحال با اموالمان به راهمان ادامه دادیم.

پس از مدّتی که به کربلا و نجف برگشتم، روزی در حرم امام حسین - علیه السّلام - همان مرد را دیدم که با حال خضوع و خشوع گریه و دعا می کرد. وقتی که مرا دید شناخت و گفت:

« مرا می شناسی؟ »

گفتم: « آری! »

گفت: « چون نماز را ترک نکردم و رابطه ام با خدا ادامه داشت، خدا هم توفیق توبه داده و از دزدی دست برداشتم و هر چه از اموال مردم نزد من بود، به صاحبانشان برگرداندم و هر که را نمی شناختم از طرف آنها صدقه دادم و اکنون توفیق توبه و زیارت پیدا کرده‌ام ».

منبع : کتاب پاداشها و کیفرها.

 

بچه ها داشتند منطقه را پاک سازی می کردند. صبح زود بود و من هنوز نماز نخوانده بودم. وضو گرفتم و کنار یک پاسگاه عراقی که شب قبل تصرف کرده بودیم، مشغول خواندن نماز شدم. هنوز رکعت اول را تمام نکرده بودم که دو نفر عراقی از نهری که کنار پاسگاه جاری بود، بیرون آمدند. نتوانستم باقی نماز را بخوانم و با اسلحه به طرفشان رفتم. لباسهای شان خیس بود و می لرزیدند. اسلحه هم نداشتند. آن ها را داخل سنگر بردم و به عربی پرسیدم: شما زیر آب چه کار می کردید؟ گفتند: دیشب هنگام عملیات قایق های ما را عقب بردند تا نتوانیم فرار کنیم و ما هم از ترس رفتیم توی نیزارها. حالا هم وقتی دیدیم داری نگاهمان می کنی، از ترس خود را تسلیم کردیم. وقتی در جواب آن ها گفتم که من اصلاً به نیزار نگاه نمی کردم و فقط مشغول خواندن نماز بودم، قیافه های دو اسیر عراقی خیلی دیدنی بود .

 

 

منبع : چهل داستان درباره نماز

 

 

 

خواجه منصور وزیر سلطان طغری مردی بود دانا و لایق و با شخصیت و خداپرست و درستکار ، او در انجام وظایف دینی مراقب کامل داشت معمولاً همه روزه پس از انجام نماز صبح مدتی روی می نشست و دعاها و ذکرهایی می خواند پس از آنکه آفتاب طلوع می کرد جامه وزارت می پوشید و به دربار می رفت.

روزی سلطان طغری وزیر را قبل از طلوع آفتاب احضار کرد مأمورین به منزل وی رفتند و او را در حال خواندن دعا دیدند امر پادشاه را ابلاغ کردند ولی وزیر به گفته آنان توجهی نکرد و همچنان به خواندن دعاها ادامه داد.

مأمورین بی اعتنایی او را بهانه کرده و به عرض رسانیدند که وزیر نسیت به اوامر پادشاه احترام نکرده و با این سخن سلطان طغری را یه سختی خشمگین کردند، وزیر پس از فراغت سوار شد و به دربار آمد ، به محض ورود، شاه با تندی به وی گفت: چرا دیر آمدی ؟

وزیر در کمال قوت نفس و آرامش خاطر عرض کرد:

ای پادشاه من ینده خداوندم و چاکر سلطان طغری ، تا از یندگی خدا فارغ نشوم نمی توانم به وظائف چاکری پادشاه قیام نمایم!

گفتار محکم پر از حقیقت وزیر، شاه را سخت تحت تاثیر قرار داد و دیده اش را اشک آلود کرد و به وزیر آفرین گفت و سفارش کرد همواره به این روش ادامه بده و بندگی خدا را بر چاکری ما مقدّم بدار تا از برکت آن امور کشور همواره بر نظم صحیح استوار بماند.

منبع: داستانهای نماز ص 48