نقل
شده که روزی سلمان بخانة حضرت زهرا (ع) آمد دید که آنحضرت نشسته نزد
آسیابی و جو از برای فرزندان خود آسیاب می کند و دست مبارکش مجروح گردیده و
پینه کرده و خون بر چوب آسیا روان شده و حضرت امام حسین(ع) در گوشه خانه
از گرسنگی گریه و اضطراب می کند. سلمان
عرض کرد: ای دختر رسول خدا (ص) چرا دستهای شما از آسیاب مجروح شده و پینه
کرده است؟ این فضّه کنیز شما حاضر است چرا این خدمت را به او واگذار نمی
کنی و خود را به زحمت می اندازی ؟ فرمود: حضرت رسول خدا(ص) مرا وصیت کرده
است که خدمت خانه بک روز با فضّه باشد و یک روز با من! دیروز نوبت فضّه بود
. سلمان عرض کرد: من بنده آزاد کرده شمایم بفرمائید که حضرت حسین(ع) را
خاموش کنم یا آسیاب را بگردانم؟ حضرت
فرمود که من حسین را بهتر می توانم تسکین بدهم تو آسیاب را بگردان ، چون
سلمان مقداری جو آرد کرد و دستاس نمود (در این هنگام وقت نماز رسید و صدای
اذان بلند شد) همینکه
سلمان صدای اذان را شنید آماده نماز شد و برای نماز به مسجدرفت پس از ادای
نماز آنچه دیده بود برای حضرت امیرالمؤمنین (ع) نقل کرد آنحضرت از شنیدن
این قضّیه گریان شد و بخانه برگشت ولی چیزی نگذشت که امیرالمؤمنین (ع) با
تبّسم به مسجد آمد رسول خدا(ص) از سبب خنده و تبّسم آنحضرت پرسیدند؟
امیرالمؤمنین (ع) گفت: چون
به خانه برگشتم فاطمه (ع) را دیدم که برپشت خوابیده بود و فرزندم حسین(ع)
در روی سینه اش بخواب رفته و آسیاب بدون آنکه دستی پیدا باشد برخود می
گردید! رسول
خدا (ص) تبّسم کرده فرمود: یا علی مگر نمی دانی که خدا را فرشتگانی است که
در روی زمین می گردند و به محمّد و آل محمّد(ص) تا روز قیامت خدمت می
کنند. منبع : ترجمه بیت الاحزان ص38